چهار تا پنج سالگی

جشنی برپاشد با حضور مامانی و بابایی، دایی مجید و زن دایی، خاله مریم و عمو فرج، خاله جون، خاله ناهید و دایی حمید و البته کادوهای بسیار قشنگ. چهار بهار سپری شد و تو وارد مرحله جدیدی از زندگیت شدی. پسر کوچولوی نازم، هر چند دوست داری نزد مامانی بمونی اما حیف است که از نعمت هوشت استفاده نکنی، به همین خاطر مامان و بابا تصمیم گرفتند تو را در پناه خدا به مهد کودکی بسپارند که علاوه بر بازی و سرگرمی، از آموزش نقاشی، سفال، موسیقی، زبان و ژیمناستیک هم بهره مند شوی و روح و جسمت با هم شکوفا شوند. خوشبختانه خیلی زود محیط جدید را پذیرفتی و دوستان زیادی پیدا کردی، گاهی با گفتن «چرا زود دنبالم آمدی» مرا شگفت زده می کردی و گاهی با گفتن «منو ببر پیش مامانی». رفتنت به مهد کودک محاسنی در پی داشت و البته معایبی، اما خوبیهایش افزون از بدیهایش است. نقاشیت بسیار پیشرت کرده، بلند سلام می کنی، بهتر غذا می خوری، در جمع هم بازیهایت رهبری می کنی، خیلی خوب از خودت دفاع می کنی و خلاصه کلی تغییر کردی. اما جدایی موقت از مامان و بابا تو را کمی رنجیده خاطر کرده است. 

نازنینم چه بگویم از واقعه کامل کننده خوشبختی ام، خاله جون حساس و سخت گیر بالاخره یارش را برگزید و شادی و نشاط را وارد خانه دلهامان کرد. و تو چه کردی در عروسی خاله جون، با برادر داماد درافتادی و پیروزمندانه با ضرباتی که بر او وارد کردی از کنار داماد بلندش کردی و خود در آنجا نشستی.

اکنون چهار سال و نه ماهه هستي. اين روزها وقتي به خانه برميگرديم اول باهم قايم موشک و دنباله بازي ميکنيم و بعد کشتي ميگيريم. با هم قرار گذاشتيم هر کس ديگري را به زمين انداخت او را ببوسد. خيلي بهمون خوش ميگذره. با هم ميخنديم، فرياد ميزنيم و ميدويم. من ميگم ديگه بس است و تو با انرژي تمام نشدنيت ميگی نه باز هم بازي کنيم.  

پسر نازم، دلم کمی ازت گرفته، کمی بدخلق شده ای طوری که ابتدا به ساکن پرخاشگرانه خواسته هایت را مطرح می کنی. البته خیلی زود عذرخواهی میکنی، میبوسی و نوازش می کنی. حدس میزنم  هم از رفتن به مهد کودک کمی ناراضی هستی و هم از کم توجهی ما به خودت شکوه داری. عزیز دلم مدتی است به خاطر اسباب کشی به منزل جدید نتوانستم به اندازه کافی برایت وقت بگذارم، از این بابت عذر میخواهم و سعی میکنم جبران کنم. خدای خوبم کمکم کن.