پنج تا شش سالگي
بهار آمد و شمشادها جوان شده اند پرندگان مهاجر ترانه خوان شده اند
چه تقارن زیبایی است مصادف شدن میلادت با بهار طبیعت. قرار بود به خاطر خاله مريم و عمو فرج کمي زودتر جشن تولدت را برپا کنيم که تبهاي گاه و بيگاهت روانه مطب دکترمان کرد و ورود ويروسي به نام کاوازاکي عامل آن تشخيص داده شد. لذا تولدت به آخر هفته موکول شد. چون مامان زهره داشت براي آزمون دکتري آماده ميشد، زحمت تهيه و تدارک مقدمات و شام تولدت به عهده ماماني و خاله ناهيد که خیلی زحمت کشیدند،گذاشته شد و مراسم در منزل ماماني و بابايي برگزار شد. از همه به خاطر کادوهای زیبایشان متشکریم.
پسر نازم، ۲۵ روز اول فروردین روزهاي سختي براي هر سهمان بود. آزمون دکتری در راه بود و علاقه زیاد مامان زهره به دکتر شدن. من به اتاق میرفتم و تو، یا با ماشینهایت بازی میکردی و یا کارتون میدیدی. اوایل به دفعات و به بهانههای مختلف از جمله نشان دادن نقاشیات به اتاق میآمدی، اما کم کم به این وضعیت عادت کردی، در واقع بزرگ شده بودی و کمی درکم میکردی، البته ناگفته نماند که گاهی هم کلافه میشدی و با جمله هایی همچون: «چرا وقتی تو خونه قبلی بودیم درساتو نخوندی؟» و یا «من اگه مدرسه برم درسامو تو مدرسه میخونم» ناراحتیات را ابراز میکردی. از علی جون چی بگم که بهترین همسر دنیاست، علاوه بر تشویق هایش، ميز صبحانه و نهار را ميچيد و براي سرو صدايم ميکرد. گاهي به اتاق ميآمد و برايم شير ميآورد و بهم میگفت دکتر من. واقعا خیلی ماهه.
سرانجام این روزهای سخت و البته زیبا هم تمام شد و من به جبران آن یک روز به خانه مامانی بردمت، یک روز به خرید و تقریبا هر روز به پارک یا دوچرخه سواری در حیات.
تو این سن کنجکاویت بیشتر شده و سوالهای جالبی میپرسی. مثلا میگی «خدا همه جا رو میبینه یعنی خدا خیلی زیاد»، «خدا خيلي بزرگ پس چاقالوي»، «خدا چند تا بچه داره»، علاوه بر آن جملات قصار فراواني هم بيان ميکني: «کوهها از خدا هم بزرگند»، «خدا دوتاست یکی بیرون یکی تو» يک دفعه هم که داشتي از خدا تعريف ميکردي گفتي «خدايا خيلي خندهداري». خلاصه بيشتر سوالهات در مورد خداست. با اینکه خیلی خوب صحبت میکنی ولی تو بعضی واژه ها هنوز گیر داری مثلا میگی رادت نره (یادت نره)، برای بیان گذشته از فردا استفاده میکنی مثلا میگی «رادت هست فردا گفتي بريم پارک»