ماههای نخست
از آنجا که نوزاديت را بسيار دوست داشتم دائما در حال عکس گرفتن از لحظاتت بودم. نگاه به چهره زيبايت مرا به وجد ميآورد. بوسیدنت لبریز از عشقم می کرد. در آغوش گرفتنت حس برگشت تکه جداشده ام را تداعی میکرد و آرامشی وصف ناپذیر هدیه ام می کرد. و اما تو، از تو چه بگویم، درست است که نمیتوانستی احساست را بازگو کنی اما نگاهت، لبخندت، به من چسبیدنت و مستی پس از شیر خوردنت همه احساست را نشان میداد. زماني که خواب بودي و گاهي در بيداريت، کنارت مينشستم و بر روي پاياننامهام کار ميکردم. وقتي در آغوشم بودي و شير مينوشيدي حس خوبي داشتم بعد از آن هر دو با هم به خوابي دلچسب و عمیق فرو میرفتیم. چون زود خسته ميشدي دفعات شيرخوردنت زياد بود و گاهی مرا خسته ميکرد اما خستگی مانعی برایم نبود.
داشت یادم میرفت، سه ماهگیت مصادف شد با عروسی عمو حسن و زن عمو ریحانه. عمت تا اون موقع تو رو ندیده بود در واقع به دیدنت نیومده بود تو سالن هم احوالی ازت نپرسید.
عزيز دلم تو پاره ای از وجود منی، زماني که در آغوش ميگيرمت و میفشارمت حسي باشکوه به من هديه مي شود. تا ابد دوستت دارم